تلق تولوق

اینجا تلق تولوق های یک خرخولنگ شاد را می شنوی با اندکی چاشنی غم...

تلق تولوق

اینجا تلق تولوق های یک خرخولنگ شاد را می شنوی با اندکی چاشنی غم...

یک باجی ارتقاء یافته

اهم...اههمممم...

آهای اهالی بلوگستان....به هوش باشید که باجی خانم به مقامی شامخ دست یازیده

زین پس، کسی چپ بره، راست بیاد باهاس خانم باجی اطلاع داشته باشه

اصن چه معنی داره بی اجازه باجی خانم، آب بخوره کسی!!!؟؟؟

(باجی دست به کمر، لنگه ابرو به آسمان با پشت چشمی به غایت نازک شده)

مخلص کلوم:

باجی خانم خااااااااااار شوعر  گشته 

(آنهم از نوع بزرگه)

و بسی به وی احترام ها گزاردیده می شود

و بسی هی اول به وی چایی ها تعارف می گردد

و بسا بس ،عروس، وی را باجی "خاااااااااانم" خطاب می کند و 

جلوی پایش کرنش ها می  نوماید و باجی کرشمه ها تحویل می دهد

و این، باجی را بسیار خوش آید

.ضمنن: نبینم دیگه کامنت دونی این خراب شده بشه مسنجر شماهااااااااااااااااا

.

دهــــــــــــــــــــــهه

ناسلومتی اینجا صاحاب سالار داره


بک باجی بخت برگشته

مکان: محل کار

زمان: کله سحر

باجی: بزار یه زنگ بزنم خانم دارکوب زاده ازش بپرسم اون نامه هه چی شد.

دییییرررررنگ ...دییییییرررررررررنگ

- صدای کلفت و خشن و سَگانه: بله؟

باجی: امممم.سلام.وصل کنید خانم دارکوب زاده لدفن.

- صدای کلفت و خشن و سَگانه: ....

باجی با خودش: وصل شد؟چرا هیچی نگفت؟؟؟

واسه چی این خط دارکوب زاده رو جواب داد؟ چرا ارتباط نداد؟! 

دوباره بگیرم...

دییییرررررنگ ...دییییییرررررررررنگ

- صدای کلفت و خشن و سَگانه: الو؟

باجی: (نه سلام-نه علیک، با عصبانیت محض و لحن پاچه گیرانه)

           خانم دارکوب زاده رو ارتباط بدین

-صدای کلفت و خشن و سَگانه: گوشی

باجی: چرا این خط دارکوبی رو جواب می ده.کارمند جدیده؟

(دارکوب زاده هم خبر مرگش معلوم نیس

 در کدام نقطه ای از جهان مُرده که گوشی را بر نمی دارد

 و خط برگشت می خورد)

- صدای کلفت و خشن و سَگانه: الو؟!!!!!

- باجی: آقا شما چرا خط ایشون رو جواب می دین؟اصن شما کی هستین؟

-صدای کلفت و خشن و سَگانه: گوشی با رئیس دفترم صحبت کنید

- باجی: .....تتتتتتت.....پتتتتتتتت......ترررررر....تررررر

             (گفت با کی صحبت کنم؟ رئیس دفتـــــــــــــــــر؟؟؟ مگه کی بود؟؟؟؟)

- آقای رئیس دفتر: سلام خانم باجی....چیکااااااااااااار کردی ی ی ی ی؟؟؟

                                        این آقای رئیس بزرگ "میتی کومان" بود

- .......

- .......

- .......

(و باجی است و بر سر کوفتیدن هااااا

و باجی است و خنج بر روی کشیدن ها

و باجی است و واویلا گویان مویه کنان)

.

*کسی واسه باجی کار خوب سراغ نداره؟


ع ِ بیزی باجی!

از دیروز باجی در اینجا سرگرم و مشغول است.

چه آدم هایی را که ندید

چه کِیف ها که نکرد

هتل شاه عباس

با آن فضای بی مانند

از هر چه بگذریم، موقع نهار،

خورشت ماست بی نظــــــــــــــیرررررررررر

جای تمام رفقای گرمابه و گلستان وااااااااااقعن خالی

روز خوب پیروزی...

هر سال ...این موقع ها  یاد اشک های بی امان هم کلاسی گناه دارم می یوفتم

یادش به خیر....سوم دبستان که بودیم، 

معلممون گفت "هر کس برای دهه فجر، هر وسیله تزئینی که می تونه بیاره

بین کلاس ها مسابقست و می خوایم بهترین کلاس رو انتخاب کنیم"

پر واضحه که مسابقه بین کلاسی، یک رقابت حیثیتی و بسیار مهم و حیاتی بود

هر کسی یه چی رو برای آوردن انتخاب کرد، یکی تخم مرغ خالی، یکی کاغذ رنگی یکی زر ورق و 

این رفیق شفیق ما هم گفت بادکنک با من، ما انقد خونمون بادکنک داریمممممممم

.

روز  22 بهمن کل وسایل رو ریختیم وسط کلاس و شروع کردیم به تزئین

چه کلاسی شد، عینهو عروسی قمر خانوم، 

بادکنک رو هم سه نفر ، منجمله رفیق شفیق آورده بودن

همه رو آویزوون کردیم به در و دیوار و سقف...

 در باز شد، خانم معلم اومد توو

همه جیـــــــغ و دست و هورااااااااا گویان بالا و پائین می پریدیم و

 تخم مرغ به سقف می کوبیدیم ...

خانم معلم با تبسمی متینانه و نگاهی تائید آمیزانه به هنرمندی ما نگاه می کرد

که یک دفعه میــــــخ شد روی سقف...پلک نمی زد و دهانش خشک شد

صورتش اول زرد،بعد سرخ و در نهایت  بنفش شد، و ما متحیر از این تغییر رنگ آفتاب پرستانه

رد نگاهش رو دنبال کردیم تا رسیدیم به بادکنک ها!!!

با صدایی لرزان، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: اینا رو کی آورده؟

رفیق شفیق هم انگشتش رو برد بالا که: خانوم ما...خانوم ما...

ما نفهمیدیم چی شد که در چشم برهم زدنی رفیق شفیق جان را بردن دفتر و 

نیم ساعت بعد بابا و مامانش را خواستند و وی  را با چشمانی اشکبار به خانه فرستادند

همه در بهت حیرت بودیم و دست آخر هم نفهمیدیم که چه شد!!!

تا اینکه دوسال پیش در اتوبوس تهران به اصفهان دیدمش

و سوالی که سالها ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم

پس از 45 دقیقه ریسه رفتن گفت:

پدر من اون سالها توی بهداری کار می کرد.یه روز 10 تا کارتن

 وسیله بادکنک وار!!! که تاریخ مصرفش گذشته بهش می دن که بره معدوم کنه

بابای ما یه سر میاد خونه تا بعد بره، توو این فرصت من و داداشم رفتیم سراغ کارتن ها

و از دیدن اینهــــــــــــــــمه بادکنک حس کردیم در بهشت رومون باز شده

نصفشون رو بردیم توی حموم!!! پُر آب کردیم و کلی باهاشون بازی کردیم

درشون رو گره زدیم و یه عالمه بچه درست کردیم!!!

بقیشم آوردم مدرسه!!!

اون روز همش گریه می کردم که چرا خانم معلم فقط به بادکنکای من گیر داده!!!



My poor Laundry

مکان: منزل

زمان: دقایقی پس از برگشت باجی از محل کار

وَر ِ احمق باجی: باجی بیا ملافه ها و روبالشتی ها رو زودی بشوریم 

                               تا زمان اوج مصرف نرسیده

وَر ِ یکم عاقل باجی: اوهو! چه عجـــــــب!!! یه بار یه حرف دُرُس عَ دهنت دراومد.

                             باشه

وَر ِ احمق باجی: حالا که داری اینا رو مریزی توی ماشین،

                               بیا این بالشت کوچولو رو هم بینداز

وَر ِ یکم عاقل باجی: فشار نیاره به موتورش؟؟؟

وَر ِ احمق باجی: نه باو! این ابریه، چیزیش نمی شه.بدو تا حجی نیومده .

                             همه چی تمیز باشه،برق بزنه،خوشال بشه

وَر ِ یکم عاقل باجی: امممم.باشه...

20 دقیقه بعد: بووووق...بووووق...هُووی  ی ی ...تُففففف....اوووووق...شَتَرَققققق

وَر ِ احمق باجی:  یا امام دایناسور...چی شد؟؟؟

وَر ِ یکم عاقل باجی: خاعک بر سرمون شد.موتور ترکید گمونم! 

                                     حالا جواب حجی رو چی بدم؟؟؟

و از شانس که که مال باجی در همان هنگام حجی وارد،

 و با مشاهده حال نزار ماشین و باجی در جریان شرح ماوقع قرار گرفته و

 هر آنچه از دهان و دندان مبارکش درآمد نثار ارواح گذشته و حال و آینده باجی نمود

گوشه ایی از سخنان گهربار حاجی:

آخه تو کی می خوای دُرُس بشی؟

آخه من به تو چی بگم؟

آخه من اگه نخوام تو کار کنی باید کیو ببینم؟

آخه تو که سنت ایـــــــــــنقدره چرا؟

آخه ...آخه و آخه های پیاپی و بغض باجی و اشک حلقه زده در چشمان بیگناهش

وَر ِ یکم عاقل باجی:کثافته حمّال...باز من به حرف تو گوش دادم...ترررر زدی به زندگیم

وَر ِ احمق باجی: عع!!! مگه اَبری نبود؟؟

وَر ِ یکم عاقل باجی:نه دیو...ثثثث...پنبه ایی بود

وَر ِ احمق باجی:عع! خو ...امممم...به یه وَرَم اصن(خخخخخخ)

وَر ِ یکم عاقل باجی: من دهنی عَ تو کابینت کنم...

وَر ِ احمق باجی:هر چی تا حالا تونستی...از این به بعد هم می تونی...

                             تلاشتو بکن عَییزم



پ.ن: ورِ احمق، همیشه خر و گاو و بسا بس گوسفند می باشد.

            هیش وخت به حرف نامبرده گوش ندهید

           نامبرده همواره به دنبال "پی پی" نمودن به کُل هیکل شماست

(یک باجی چارتا پیرهن بیشتر پاره پوره کرده ی زخم خورده)



)