دلم برای خود اینجاییم تنگ شده
دماغ عملیده
تا دم مرگ رفته
چه ها که بر سر مانیامده
اما اکنون آرام گرفته ایم
وقتی آرام گرفتیم...برگشتیم
اینجا باید آرام بود
ینی اگه ع فردا،یکیتون به باجی بگه "باجی دماغ"
هر چی دیده ع چش خودش دیده
باجی فردا صبح گوشتکوبش رو می برد بیمارستان،
به جایش یک دماغ می گذارد و باز می گردد
برایش ب دعایید
برایش کمپوت بیاورید زیااااااد
بستنی شکلاتی نیز
نان خامه ای و ناپلئونی هم فراموش نشود
با تشکر
حَجی: من عمررررررررررن همچین کاری رو نمی کنم
باجی: وا؟!!! مگه می شه؟! دکتر گفته
حجی: اَی ی ی ی ی ، من .....عــــــــــــــُققققق، اصن ....
عــــــــــــــُققققق....
نمی تونم بهش فک کنم حتی...،
عــــــــــــــُققققق
باجی: عزیز من ، دکتر گفت بعد از عمل اصن نمی تونی بشینی،
چه برسه به اینکه بخوای "اونجوری" بشینی
باید گوش بدی دیگه، دِههَ
حجی: خو اصن چجوری ممکنه؟؟؟اصن مگه می شه اونجوری ؟؟؟؟
عــــــــــــــُققققق
باجی: بعله که می شه، میلیون ها نفر یه عمره همینجوری زندگی کردن،
انقد "پشت کوهی" بازی در نیار
حجی: خو چجوری می شینن روش؟لباسشونو چیکار می کنن؟
چجوری خودشونو می شورن
عــــــــــــــُققققق....
باجی: بزار بهت یاد بدم،
اول که می ری توو یه نفس عمیق می کشی
یه دور ابعاد مستراح رو می سنجی
با ابعاد خودت مقایسه می کنی
بعد تمبان محترم رو......
بعد نشونه گیری می کنی که دقیقن کجا فرود بیای
بعد فرود می یای
به همین راحتی....دیدی درد نداشت!!!
حجی: خو بعدش؟
باجی: خو ! بعد نداره مرد حسابی، بعدش با خودته دیگه!!!
(یعنی بعضی وختا فکر می کنم که تررررررررر زدم بااین ازدباجم)
ایشششش
هیچی دیگه آخرشم می شوری میای بیرون.والسلام!
حالا یه بار برو...
.
سه ساااااعت بعد:
اوه! باجی....وااااای باجی ...نه...نه...درو وا نکن....
اَه...اَه....
من نمی تووونمممممممممممممممم
می گم نیا توووووو
فقط یه جفت دمپایی بده من برم حمام
.
(یعنی بعضی وختا مطمئن می شم که تررررررررر زدم بااین ازدباجم)
نتیجه اخلاقی1 : هیــــــــچچچچچ وقت با "حَجی سانان"،
حتی فکر مسافرت نیم روزه به خارج هم به سرتون نزنه
چه برسه به مهاجرت و زندگی!!!
نتیجه اخلاقی 2: "که که" توو این زندگی
سلام رفقا
روانم خیلی بهم ریخته
و هیـــــچ احدی از درونم خبر نداره
شماها تنها کسایی هستین که می تونم راحت و بی دغدغه باهاتون حرف بزنم
می دونین؟
هر آدمی توی زندگیش رویا داره
این رویاها گاهی دست یافتنی می شن،
گاهی هم مثه قاصدک می شن و هر چی می خوای بگیریشون، میپرن می رن اون وَرتر
راستش خسته شدم از رویا بافی
اونم نه یکسال نه دوسال ....بیست سااااااال
و درست لحظه ای که فکر می کردم دیگه چیزی نمونده...همه چی آوار شد رو سرم
.
شاید به نظر خیلی مسخره بیاد...یا حتی کلیشه ایی باشه...یا حتی عقده ای واااار
اما باجی از اون وقتی که یادش می یاد ، دلش می خواسته اینجا نباشه
دلش می خواسته بره...بره یه جای دیگه زندگی کنه
(حالا هر چی دلت می خواد بگو ای باجی بدبخت ِ عقده ایه خود فروخته ی چی چی شده)
خوب این بزرگترین رویای باجی بوده دیگه
(باجی هیچ چیش به آدما نرفته، بالطبع رویاهاش هم همینطور، پس نخند! هوی با تواَم )
اما نمی دونم چرا مثه جهنم ایرانیا، همیشه یه جای کار می لنگه
یا پول ندارم
یا مدرک ندارم
یا زبان بلد نیستم
یا حامی ندارم
.
الان اما همه چی ردیفه
ولی....سن و سالم انقد بالا رفته که از شیرجه زدن توی رویای کودکی می ترسم
ترسو شدم و محتاااااط
اینکه چیزایی که با تلاش اینجا بدست آوردم رو بزارم و برم
اینکه وقتی رفتم، ممکنه موفق نشم
اینکه چی میشه اگه نتونم کار پیدا کنم؟
اینکه از اینجا رونده، از اونجا مونده نشم
.
و هزااااار و یک سوال اینکه دیگه....
اما روحم، آروم نمی گیره بچه ها
چن روز پیش یکی از دوستام رو دیدم ، تازه از سترالیا اومده
فقط یه جمله گفت:
نزار این رویا، ته دلت مثه یه آرزو بمونه و بپوسه و یه عمر حسرتشو بخوری
.
اما با این ترس چه کنم؟
اصن چیکار کنم؟؟؟؟
.
راستی شماها هم رویا دارین؟؟؟
.
این جمله به دلم نشست: